معنی پیامبر بت شکن

لغت نامه دهخدا

بت شکن

بت شکن. [ب ُ ش ِ ک َ] (نف مرکب) که بت شکند. که بتها را براندازد. بت شکننده و خراب کننده ٔ بتخانه و زایل کننده ٔ بت پرستی. کسی که بت می شکند. (ناظم الاطباء):
بنمای بما که ما چه نامیم
وز بتگر و بت شکن کدامیم ؟
نظامی.
با منت خطاست هم نشستی
من بت شکن و تو بت پرستی.
نظامی.
بت شکن بوده است اصل اصل ما
چون خلیل حق و جمله ٔ انبیا.
مولوی.
از نصیحتهای تو کر بوده ام
بت شکن دعوی و بتگر بوده ام.
مولوی.
بت شکن باش تا که چست شوی
بت رها کن که تندرست شوی.
اوحدی.
من بت شکنم نه بت فروشم.
؟
- ابراهیم بت شکن، کنایه از ابراهیم خلیل اﷲ است.
- محمود بت شکن، کنایه از سلطان محمود غزنوی فاتح برخی نواحی هند و از آن جمله سومنات و شکننده ٔ بتهای آن بت خانه است:
محمودوار بت شکن هندخوانش از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش.
خاقانی.


اسکندر بت شکن

اسکندر بت شکن. [اِ ک َ دَ رِب ُ ش ِ ک َ] (اِخ) (سلطان) یکی از حکمرانان کشمیر. جد وی شاه میردرویش، دین اسلام را در سرزمین مزبور داخل کرد. اسکندر در سال 796 هَ. ق. بجای پدر خود سلطان قطب الدین نشست و با کمال کامرانی قریب 23 سال فرمانروائی کرد. و تعداد بسیار از بتخانه های هندوان کشمیر را ویران ساخته در جای بعض آنها مساجد و جوامع بناکرد و از این رو به لقب بت شکن معروف گردید. ورود تیمورلنگ بهندوستان هم در زمان این سلطان بود و او هدایائی برای تیمور فرستاد. اسکندر بسال 819 در گذشت و پسر وی علی شاه جانشین او گردید. (قاموس الاعلام ترکی).


شکن شکن

شکن شکن. [ش ِ ک َ ش ِ ک َ] (ص مرکب) مجعد. پیچ پیچ. چین چین. (یادداشت مؤلف):
ای زلف پرخمت همه چین چین شکن شکن.
؟


بت

بت. [ب َت ت] (اِخ) نام دو اسب بوده است. (آنندراج) (منتهی الارب).

بت. [ب َ] (اِ) آهار جولاهگان را گویند یعنی آشی که بر روی کار مالند. (هفت قلزم) (انجمن آرای ناصری) (شرفنامه ٔ منیری) (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). معرب آن بت با تشدید تاء است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). آهار جولاهان که جامه بدان تر کنند و شوی نیز گویند. (فرهنگ اسدی). || لیف جولاهگان. (هفت قلزم) (از انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع):
ریشی چگونه ریشی چون ماله ٔ بت آلود
گوئی که دوش تا روز بر ریش گوه پالود.
عماری.
آن ریش پرخدو بین چون ماله ٔ بت آلود
گوئی که دوش بر وی تا روز گوه پالود.
طیان.
کشیده بت و شال و خفری رده
ملای مله جمله برهم زده.
نظام قاری.
جمال دنیی و دین آنکه در زمین مصاف
دهدبخون عدو تار و پود او را بت.
فخری.

بت. [ب ِ] (اِخ) به هندی یکی از نامهای ستاره ٔ عطارد است. (از ماللهند ص 105).

بت. [ب ُ] (اِ) آن تندیس که به صور گوناگون سازند و بجای خدای پرستش کنند. مجسمه که برای پرستش ساخته میشود. (فرهنگ نظام). وَثَن. (منتهی الارب). صنم. (ترجمان القرآن). معبود و مسجود کافران باشد که ازسنگ و چوب آن را تراشند و به تازی صنم خوانند. (آنندراج) (هفت قلزم) (از برهان قاطع). معرب بد است. بعضی محققان بت را از بوئیتی اوستائی که نام دیوست و برخی آن را از کلمه ٔ بودا (دارمستتر) مشتق دانسته اند و نخستین اصح است. در اوستا سه بار بوئیتی دیو آمده و مراد دیوی است که مردم را به بت پرستی وادارد. در سانسکریت بوتا است بمعنی شبح. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). طاغیه. زون. نَصب. (منتهی الارب). جبت. طاغوت. جسمی مصور به صورتی که آن را چون خدای یا چون قبله و نماینده ٔ خدای پرستند. (یادداشت مؤلف). ذات الودغ. عَثَن. (منتهی الارب). خدای ساختگی. بغ. فغ. دُمیَه. (یادداشت مؤلف). هرچه جز خدای آن را پرستیده ستایش کنند. (از ناظم الاطباء). پیکری که از سنگ یا چوب یا فلز به شکل انسان یا حیوان سازند و آن را پرستش کنند. بُدﱡ. همان صنم است و فارسی است و معرب شده و جمع آن را بِدَدَه نوشته اند و ابداد نیز جمع بسته شده است و بتخانه را نیز گویند. (از متن و حاشیه ٔ المعرب جوالیقی ص 83). معنای تحت اللفظی این کلمه یعنی مجسمه و یا نماینده، این لفظ در کتب مقدسه به معانی بد وارد گشته، خدایان مختلفه ٔقبایل را نشان می دهد. گاهی از اوقات بتها، دیوها خوانده شده اند. خدایان قبایل انواع و اقسام مختلف بودند. بعضی منقوش بر صفحات و یا منقوش و برجسته و یا صور تراشیده بود که از اشیاء و فلزات متنوعه همچو طلا ونقره و برنج و آهن و سنگ و چوب و سفال و گل و غیره ساخته میشد و اینها نمونه و شبیه ستاره ها و ارواح و انسان یا حیوان یا رودها و یا نباتات و یا عناصر بودند. (از قاموس کتاب مقدس). اعراب جاهلیت، هرکدام در کعبه بتی داشتند. شماره ٔ این بتها از سیصد بیش بود. بعضی ازین بت ها شکل انسان، بعضی شکل حیوان، پاره ای شکل گیاه داشتند. (ترجمه ٔ تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 1 ص 20). بتهای معروف عرب در زمان جاهلیت عبارتند از: آزر. اِساف. (منتهی الارب). اِسحَم. اشهل. اُقَیصَر. اَوال. باجر. بَجَّه. بس. بعل. بَعیم. بَلج. (منتهی الارب). جِبت. جبهه. (منتهی الارب). جُرَیش. جهار. خلصه. ذوالخلصه. دار. دوار. ذات الودغ. ذوالرجل. ذوالخلصه. ذریح. ذوالشری. ذوالکعبات. ذوالکفین. ذواللبا. (المرصع). رئام. ربه. رُضی. رُضاء. زور. زون. سَجَّه. شارق. شمس. صدا. صمودا. ضِمار. ضیزن. (ضیزنان). طاغوت. عائم. عبعب. عِتر. عُزّی ̍. عُمیانِس. عَوض. عوف. فُلُس. (معجم البلدان). قُلیس. قراض. کَثری ̍. کُسعَه. کعبه ٔ نجران. مُحرِق. مدان [م َ یا م ُ]. مرحب. منات. مناف. مُنّهِب. لات. نائله. نسر. نُصُب. نُهم. وُدّْ.هیا. هُبَل یا لیل. یعبوب. یعوق. یغوث:
بت اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخساره ٔ تو هست خراش.
رودکی.
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
چو خورشید تابنده بنمود چهر
بسان بتی با دلی پر ز مهر.
فردوسی.
گروه دیگر گفتند نه که این بت را
بر آسمان برین بود جایگاه و مقر.
فرخی.
نگاری کزو بت نمونه شود
بیارایی او را چگونه شود.
عنصری.
فروکوفتند آن بتان را بگرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
تا همی خندی همی گریی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق هم بتی و هم شمن.
منوچهری.
مرد نکوصورت بی علم و شکر
سوی حکیمان بحقیقت بت است.
ناصرخسرو.
اینکه می بینی بتانند ای پسر
کرد باید نامشان عزی و لات.
ناصرخسرو.
مرد مخوان هیچ و بتش خوان از آنک
چون بت باقامت و بی قیمت است.
ناصرخسرو.
هرچه بینی جز هوا آن دین بود بر جان نشان
هرچه یابی جز خدا آن بت بود درهم شکن.
سنائی.
چنانکه بتی زرین که به یک میخ ترکیب پذیرفته باشد. (کلیله و دمنه).
جانی که یافت از غم زلفین تو رهایی
از کار بازماند همچون بت از خدایی.
خاقانی.
پیش من جز اختر و بت نیست آز وآرزو
من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم.
خاقانی.
تا بت بدعت شکست اقبال نجم سیمگر
سکه نقش بزر دادن نیارد در جهان.
خاقانی.
نه همه بت ز سیم و زر باشد.
عطار.
مادر بت ها بت نفس شماست
زانکه آن بت مار و این بت اژدهاست.
مولوی.
بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات.
سعدی.
- بت آزری، آن بت که منسوب به آزر پدر ابراهیم بوده باشد:
به زابلستان شد به پیغمبری
که نفرین کند بر بت آزری.
فردوسی.
جدا گشت ازو کودکی چون پری
بچهره بسان بت آزری.
فردوسی.
- خنگ بت، نام بتی بزرگ در بامیان بلخ. و رجوع به بامیان شود.
- سرخ بت، نام بتی بزرگ به بامیان بلخ. و رجوع به بامیان شود.
|| بُد تمثال. مجسمه. تمثیل. (یادداشت مؤلف). || نقش پیکر. صورت و نقش برجسته.
- بت اشرفی، صورتی که بر اشرفیهای مسکوک باشد چنانچه در عهد اکبری و جهانگیری یک روی اشرفی صورت گاو و امثال آن نقش میکردندو ظاهراً مراد از اشرفی هون است که در دکن رواج دارد یا مطلق طلای مسکوک. (آنندراج):
اشرف از حرص چه چسبی به زر و سیم مگر
چون بت اشرفی از بهر زرت ساخته اند.
سعید اشرف.
- دو بتی، اشرفی که هر دو رویش مسکوک باشد. (آنندراج):
از سکه ٔ مهرشان به بازار وفا
قلبم چو طلای دوبتی گشت عزیز.
صادق دست غیب.
|| کنایه از خوبروی. خوب صورت. کنایه از معشوق. (از هفت قلزم) (از آنندراج). جمیل. جمیله:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید.
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.
رودکی.
بجمله خواهم یک ماهه بوسه از تو بتا
بکیج کیج نخواهم که نام من توزی.
رودکی.
اینهمه [گل و مشک] یکسره تمام شده ست
نزد تو ای بت ملوک فریب.
رودکی.
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
دارد هرکس بتا به اندازه ٔ خویش
در خانه ٔ خود بنده و آزاد و خدیش.
ابومسلم.
بر کمرگاه تو از کستی حورست بتا
چه کشی بیهده کشتی و چه بندی کمرا.
خسروانی.
این چه ترفندست ای بت که همی گوید خلق
که سفر باشد فرجام ترا مستقرا.
خسروانی.
ای دل من [زو] بهر حدیث میازار
کان بت فرهخته نیست نوآموز است.
دقیقی.
فخن باغ بین ز ابرو زنم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی (از اسدی).
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه مناوری.
خسروی.
گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
عماره.
چونین بتی که [منت] صفت کردم...
عماره.
بت اندر شبستان فرستاد شاه
بفرمود تا برنشیند بگاه.
فردوسی.
به پیشش بتان نوآیین بپای
تو گفتی بهشت است کاخ و سرای.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که در خان تو
میان بتان شبستان تو.
فردوسی.
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه چشم خورشیدروی.
فردوسی.
تو پنداری دل به تو آراسته ایم
ما ای بت از آن سرای برخاسته ایم.
فرخی.
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام.
فرخی.
از بهر سه بوسه ای بت بوسه شمر
چون گاو به چرم گر بمن درمنگر.
فرخی.
بپیچد دلم چون ز پیچه بتم
گشاید برغم دلم پیچه بند.
عسجدی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نو برده بود.
منوچهری.
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یکباره بدین نادانی.
منوچهری.
آتشی داشت به دل دست زد و دل بدرید
تا بدیده بت او آتش هجرانش دید.
منوچهری.
نگارا سروقدا ماهرویا
بتا زنجیرمویا مشک بویا.
(ویس و رامین).
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
خیال روز فراق بتان به روز وصال
مرا گداخته دارد ز غم بسان هلال.
قطران.
گر از خوبان بدی ناید چرا پس
بتان را روی خوب و فعل منکر.
ناصرخسرو.
منگر در بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
سنائی.
هی به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
نمازعاشقان بی بت روا نیست
سجود بت پرستان تازه گردان.
خاقانی.
خود لطف بود چندان ای جان که تو داری
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری.
خاقانی.
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم.
خاقانی.
یکی را زان بتان بنشاند در راه
که هرکس را ببینی بر گذرگاه.
نظامی.
دست بدان حُقه ٔ دینار کرد
زلف بتان حلقه ٔ زنار کرد.
نظامی.
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
نظامی.
هر لحظه بشکلی بت عیار برآمد
چون ماه عیان شد
تا عاقبت آن شکل عرب وار برآمد
دل برد و نهان شد.
مولوی.
آفاق را گردیده ام مهر بتان ورزیده ام
بسیار خوبان دیده ام اما تو چیز دیگری.
سعدی.
نغمه ٔ فاخته و قمری و ساری و هزار
با سراینده بتان ناله ٔ زاغ و زغن است.
یغما.
- بت ختن، کنایه از کنیزکان و دختران خوبروی چینی است:
تا از می و از بت سخن انگیزد شاعر
می خوه ز بتان ختن و تبت و قرقیز.
سوزنی.
- بت طرازی، کنایه از آن خوبروی که چون کنیزکان و زیبارویان طراز (شهری معروف در ترکستان) باشد:
بسی خوبچهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هرگونه ساز.
فردوسی.
همه شب ببودند با کام و ناز
به پیش اندورن شان بتان طراز.
فردوسی.
وزین بهر نیمی شب دیر باز
نشستی همی با بتان طراز.
فردوسی.
- بت کشمیر، خوبروی کشمیری:
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که دل بحلقه ٔ زلفت چرا شدست اسیر.
معزی.
|| کنایه از آدم بیروح و بی حرکت. آنکه چون مجسمه بی جان باشد. || بمجاز، غضبناک و خشمگین: مثل بت بزرگ خشمگین و غضبناک نشسته.


بت شکنی

بت شکنی. [ب ُ ش ِ ک َ] (حامص مرکب) عمل بت شکن. کسر صنم. شکستن بت. بت شکستن. عمل بت شکستن. (ناظم الاطباء).


شکن

شکن. [ش ِ ک َ] (اِ) چین و شکنج و تا. (از ناظم الاطباء). به معنی چین و شکنج هم هست، همچو: شکن زلف، شکن اندام و شکن جامه، یعنی چین زلف و چین اندام و جامه. (برهان). چین که بر روی و جامه افتد. (انجمن آرا). چین را گویند مانند شکن زلف و شکن جامه. (فرهنگ جهانگیری). چین که بر روی اندام و جامه و آب و جز آن افتد و با لفظ داشتن و بودن مستعمل. (از آنندراج). مطلق چین و شکستگی و انحنا و تا و شکنج، چنانکه در زلف، رخسار، جامه و آب و جز آن و اینک موارد هر یک:
- راه (ره) پرشکن،راه سخت پرپیچ و خم. راه کج و معوج:
ره پرشکن است پر میفکن
تیغ است قوی سپر میفکن.
نظامی.
- شکن آوردن، سوز و گداز ایجاد کردن:
شمع نه دندانه گردد از شکن آخر
در تنم آسیب تب همان شکن آورد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 764).
- || چین و شکنج ایجاد کردن:
در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او
گر زلف او مرا سر مویی امان دهد.
عطار.
|| شکن و چین جامه. کیس و شکن جامه. (یادداشت مؤلف).
- شکن جامه، تای جامه. (ناظم الاطباء). چین که بر جامه افتد. (انجمن آرا).
|| ترنجیدگی و چین که در پوست افتد: عکنه،شکن شکم. (یادداشت مؤلف).
- شکن کام، چین های سقف دهان. (ناظم الاطباء).
|| خمیدگی و تاب زلف. جعد. پیچ. شکنج. خم. (از یادداشت مؤلف):
سیه زلف آن سرو سیمین من
همه تاب و پیچ است و بند و شکن.
فرخی.
نیک ماند خم زلفین سیاه تو به دال
نیک ماند شکن جعد پریش تو به جیم.
فرخی.
گفتم در آن دو زلف شکن بیش یا گره
گفتا یکی همه گره است و یکی شکن.
فرخی.
در شکن زلف هزاران گره
در گره جعد هزاران شکن.
فرخی.
تا بود در دو زلف خوبان پیچ
وندران پیچ صدهزار شکن.
فرخی.
رخ گلنار چونانچون شکن بر روی بت رویان
گل دورویه چونانچون قمرها در دو پیکرها.
منوچهری.
تا گل خودروی بود خوبروی
تا شکن زلف بود مشکبوی.
منوچهری.
دو مشکین کمان از شکن کرد پر
ببارید صد نوک پیکان ز در.
اسدی.
شکنش آتش نیکویی تافته
گرههاش دست زمان بافته.
اسدی.
جان و دل خوش شود چه میدارم
آن شکنهای زلف تو به نظر.
مسعودسعد.
فلک را طنز گه کوی من آمد
شکن خود کار گیسوی من آمد.
نظامی.
زلف تو زنار خواهم کرد از آنک
هر شکن از زلف تو بتخانه ای است.
عطار.
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار
فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست.
سعدی.
ولیک دست نیارم زدن در آن سرزلف
که مبلغی دل خلق است زیر هر شکنش.
سعدی.
گرت خزانه ٔ محمود نیست دست طمع
دلیر درشکن طره ٔ ایاز مکن.
اوحدی.
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره ٔ شمشاد نکرد.
حافظ.
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است.
حافظ.
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طرّه ٔ گیسوی تو بود.
حافظ.
- پرشکن، پر از جعد و شکنج. سخت مجعد:
ز سر تا به بن زلف او پرگره
ز پا تا به سر جعد او پرشکن.
فرخی.
چون زلف خوبان بیخ او پرگره
چون جعد خوبان شاخ او پرشکن.
فرخی.
ره پرشکن است پر میفکن.
نظامی.
- زلف پرشکن، گیسوی پرچین و سخت مجعد:
ازسیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پرشکن.
فرخی.
درست گشت همانا شکستگی منش
که نیک ز آن بشکسته ست زلف پرشکنش.
کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری).
چو ترک دلبر من شاهدی به شنگی نیست
چو زلف پرشکنش حلقه ٔ فرنگی نیست.
سعدی.
- شکن بر شکن، پرشکن. که شکن بسیار دارد.چین چین. گره گره. که چین روی چین و شکن روی شکن دارد:
دو رخسار چون لاله اندر چمن
سر جعد زلفش شکن بر شکن.
فردوسی.
ندارد جز از دختری چنگزن
سر جعد زلفش شکن بر شکن.
فردوسی.
نشسته چو تابان سهیل یمن
سر جعد زلفش شکن بر شکن.
فردوسی.
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نتوانم که شکن بر شکن است آن.
سعدی.
وآن شکن بر شکن قبایل زلف
که بلاییست زیر هر شکنی.
سعدی.
|| تاب. (ناظم الاطباء). || موج. خیزاب. (یادداشت مؤلف):
چو رنگ رخ یار شاخ از سخن
چو موی سر زنگی آب از شکن.
اسدی.
زنبیلی عظیم از چرم فرمود کردن وبرازه مهندس با کارکنی چند در آنجا نشست و بدان زنجیرها چنان محکم عظیم ببست و خلایقی را ترتیب کرد تا چون سوراخ شود [کوه] آن زنبیل را زود برکشند ایشان شکنها کار نشستند تا آن پارگی مانده بود سولاخ شد و آب نیرو کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 138).
- شکن آب، موجهای خفیف. چین روی آب از اثر باد و جز آن. (یادداشت مؤلف).
- شکن افکندن، چین انداختن. موجهای کوچک پدید آوردن:
عدل تو دست بادببندد براستی
گر دست باد بر رخ آب افکند شکن.
رضی الدین بابا.
- شکن گرفتن، موج آوردن. موج برداشتن. خیزاب برداشتن:
تا بادها وزان شد بر روی آبها
وآن آبها گرفت شکنها و تابها.
منوچهری.
|| خط. (یادداشت مؤلف): مرار؛ شکنهای کف دست و پیشانی. ضقاریطالوجه، شکنهای میان رخسار و بینی قریب هر دو دنباله ٔ چشم. (منتهی الارب). خطها و شکنها و پوست پیشانی به سبب طرنجیدگی پوست ناپیدا شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و این کرم [خرد] کودکان را بیشتر افتد در شکنها و انجوغ شرج بسیار افتد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هر خراجی و قرحه ای را که بشکافند همه اندر درازای لیف عصبهاباید شکافت یا به راستای شکن ها و خطها. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || تا. لا. تو. طی. مطوی. کلج. (یادداشت مؤلف):
برپاسخ تو چو دست بر خامه نهم
خواهم که دل اندر شکن نامه نهم.
رودکی.
پوپوک پیکی نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند گه شکند بر شکنا.
منوچهری.
از آن جمله نامه ای به والی بغداد امیر احمد الکانی نوشت... امیر احمد را غرور دیگر در دماغ بود، گردن اطاعت پیچیده هر فقره را جوابی نوشت و درآخر این قطعه را از ذهن صافی خود گنجانید در شکن نامه. (ظفرنامه ٔ شرف الدین علی). || (اِمص) خم شدن. دولا شدن. به سجده افتادن. خمیدگی. دوتو شدگی:
وآنگه شکن سجود پذرفت
زانسان که به چهره خاک را رفت.
نظامی.
|| شکست چنانکه در سپاه و لشکر:
چنین گفت کای بیخرد چنگزن
چو بایست چندین به ما بر شکن.
فردوسی.
شکن زین نشان در جهان کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید.
فردوسی.
گر ایدون که من بودمی رای زن
بر ایرانیان برنبودی شکن.
فردوسی.
فدای سپه کرده ای جان و تن
به پیروزی و روزگار شکن.
فردوسی.
چو آتش بیامد بر پیلتن
کزاو بود نیروی جنگ و شکن.
فردوسی.
گرفتند پاسخ همه تن به تن
کز این یک سوار است بر ما شکن.
اسدی.
سراندیب شد زین شکن پرخروش
ز شیون به هر برزنی خاست جوش.
اسدی.
طوس باز سپاه بسیار درست کرد و سوی ترکستان رفت و دیگر بار شکن بر ایرانیان بود. (مجمل التواریخ و القصص).
- شکن آمدن از کسی یا چیزی بر کسی، شکست رسیدن از وی به آن کس:
ز هیتال و گردان آن انجمن
که آمد زخاقان بر ایشان شکن.
فردوسی.
یکی را چو تنها بگیرد دو تن
ز لشکر بر این یک تن آید شکن.
فردوسی.
چو بر ویسه آمد ز اختر شکن
نرفت از پسش قارن رزم زن.
فردوسی.
- شکن آمدن بر کسی، شکست یافتن. شکسته شدن. مغلوب شدن وی:
کنون گستهم شد به جنگ دو تن
نبایدکه آید بر او بر شکن.
فردوسی.
بدین گونه تا بر که آید شکن
شدندی سپاه از دو رو انجمن.
فردوسی.
چو بر چینیان دید کآمد شکن
نهان هرچه بودند کرد انجمن.
اسدی.
- || سستی و ضعف دست دادن. (از فرهنگ لغات ولف). مجازاً، ضعف و سستی دست دادن. (یادداشت مؤلف):
جوانی همی سازد از خویشتن
ز سازش نیاید همانا شکن.
فردوسی.
- شکن درآمدن بر کسی، شکست وارد شدن بر او:
چو پیروز شد قارن رزم زن
به جهن دلاور درآمد شکن.
فردوسی.
بدان سان بیاویخت با پیلتن
تو گفتی به رستم درآمد شکن.
فردوسی.
- شکن دیدن، شکست دیدن. شکست یافتن:
شما چارده یار و ایشان سه تن
مبادا که بینیدهرگز شکن.
فردوسی.
به مردی ستوده به هر انجمن
گه رزم هرگز ندیدی شکن.
فردوسی.
به دست دگر قارن رزم زن
که چشمش ندیده ست هرگز شکن.
فردوسی.
به پیش سپاه اندرون پیلتن
که در جنگ هرگز ندیدی شکن.
فردوسی.
تبه شد بسی دیو بر دست من
ندیدم بدان سو که بودم شکن.
فردوسی.
کشانی چو کاموس شمشیرزن
که چشمش ندیده ست هرگز شکن.
فردوسی.
و رجوع به ماده ٔ شکست دیدن و شکست یافتن شود.
|| آزردگی. رنجش. رنجیدگی. شکنج. شکنجه:
همه دم ّ خم و همه دل شکن
همه رویش ابرو همه تن دهن.
اسدی.
مرا با تو در باز بستن مباد
شکن باد لیکن شکستن مباد.
نظامی (از آنندراج).
- پرشکن، پر از شکست و ناکامی. آزرده. سخت شکسته:
ز پیغام او دلش شد پرشکن
پراندیشه شدمغزش از خویشتن.
سوزنی.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن.
فردوسی.
- || پر حیله و تزویر. (فرهنگ لغات ولف):
فرستاده آمد بر پیلتن
زبان پر ز گفتار و دل پرشکن.
فردوسی.
|| اعراض و برگرداندگی روی. (ناظم الاطباء). اعراض کردن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). || تندی. درشتی. خشم. غضب. زشترویی. (ناظم الاطباء). تند شدن. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). || نرمی. ملایمت. (ناظم الاطباء) (برهان). مدارا. (ناظم الاطباء). || مکر. حیله.فریب. تزویر. (ناظم الاطباء) (از برهان). || مکر. حیله. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا):
چون ارقم از درون همه زهرند و از برون
جز پیس رنگ رنگ و شکال شکن نیند.
خاقانی (دیوان ص 174).
|| خورندگی. (از ناظم الاطباء).خوردن. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). || خاییدگی. مضغ. (ناظم الاطباء). خاییدن. (برهان). جاویدن. (فرهنگ جهانگیری). || (اِ) اصول و ضرب درسازندگی. (ناظم الاطباء). اصول را نیز گویند که در مقابل بی اصول است. (برهان). اصول را نامند. (فرهنگ جهانگیری). || لحن. سرود. (ناظم الاطباء) (ازبرهان) (آنندراج) (انجمن آرا): لحن، شکن در سرود. (زمخشری):
به هم صدهزارش خروش از دهن
همی خواست هر یک بدیگر شکن.
اسدی.
ز شادی همه در کف رودزن
شکافه شکافیده گشت از شکن.
نظامی (از آنندراج).
پای می کوفت با هزار شکن
پیچ بر پیچ تر ز تاب رسن.
نظامی.
|| طرب. || (نف) شکننده. شکست دهنده. (ناظم الاطباء):
شیر علم را حیات تحفه دهی تا شود
پنجه ٔشیران شکن حلق پلنگان فشار.
خاقانی.
|| مارِ شکن، همان مار شکنجی است. مار سخت پیچان. (یادداشت مؤلف):
گشته روی بادیه چون خانه ٔ روشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
|| فرد ممتاز هر چیز که امتیاز و برتری او باعث شکست دیگران شود. شکننده چنانکه دل شکن و بت شکن. (آنندراج) (انجمن آرا).
- بادشکن،کاسرالریاح. (ناظم الاطباء).
- داراشکن، که دارا پادشاه معروف هخامنشی را شکست دهد:
سکندر جهاندار داراشکن.
نظامی.
- دشمن شکن، مظفر و غالب بر دشمن. (ناظم الاطباء).
- سرشکن کردن، خرجی یا زیانی را سرانه قسمت کردن. توزیع. رجوع به سرشکن شود.
- طاقت شکن، بی طاقت کننده. عاجزنماینده. (ناظم الاطباء). طاقت فرسا.
- عهدشکن، آنکه پیمان خود را نقض کند:
اگر آن عهدشکن بر سر میثاق آید
جان رفته ست که با قالب مشتاق آید.
سعدی.
رجوع به ماده ٔ عهدشکن در جای خود شود.
- گردن شکن، شکننده ٔ گردن:
ز پولاد تر سخت گردن شکن
برون ریخته مغزها در دهن.
نظامی.
مؤلف ترکیب های زیر را از این معنی اغلب با شاهد یادداشت کرده است:
اشترشکن، اطلس شکن (قسمی جامه ٔ پنبه ای براق)، انده شکن، اعداشکن، بازوشکن، بادشکن (دارو)، بت شکن، بهانه شکن، پیمان شکن، بیخ شکن، بازارشکن، بهمن شکن، پیکرشکن، ترازوشکن، توبه شکن، خاراشکن، خمارشکن، خم شکن، دل شکن، دندان شکن (جواب)، دیرشکن، زودشکن (ترد)، روزه شکن، سندان شکن، سایه شکن، سنگ شکن، سپه شکن، شکرشکن، سندان شکن، شکیب شکن، شیرشکن، صف شکن، صفراشکن، صنم شکن، طهارت شکن، عدوشکن، عنبرشکن، عهدشکن، فندق شکن، قندشکن، قیمت شکن، کمرشکن (خرج)، کارشکن، کالاشکن، لشکرشکن، ماهوت شکن (قسمی جامه ٔ نخی)، مخمل شکن، موج شکن، مخالف شکن، ناوشکن، نعل شکن (جاده های کوهستانی سخت)، ناشتاشکن، هیزم شکن، یخ شکن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به هریک از کلمات فوق در جای خود شود. || درهم شکننده و قابض و همیشه بطور ترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء). || خورنده. || خاینده. (آنندراج) (انجمن آرا). || (فعل امر) امر به شکستن. (آنندراج). || بن مضارع شکستن. رجوع به شکستن شود.

حل جدول

پیامبر بت شکن

ابراهیم

ابراهیم (ع)

تعبیر خواب

بت

اگر آن بت از جوهر بیند، دلیل که غرضش از دین پادشاهی و خدم و حشم است. اگر بیند آن بت از جوهر دور شد، دلیل که غرض از دین جمع کردن مال حرام است. اگر بیند بت در خانه است از عقل و دانش خود فروماند و متحیر شود. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر بیند بت می پرستید، دلیل که بر خدای تعالی دروغ گوید و بر راه باطل است. اگر بیند بت از چوب است و او را می پرستید، دلیل که منافق است در دین. اگر بیند آن بت از سیم است، دلیل که از بهر هوای نفس تقریب کند به زنی که با وی میل دارد. اگر بیند آن بت از زر است، دلیل که میلش به کار مکروه و جمع مال است. اگر بیند آن بت از آهن است یا از مس یا از ارزیر، دلیل که غرضش از دین صلاح دنیا و طلب متاع او بود. - محمد بن سیرین

دیدن بت به خواب بر سه وجه است. اول: دروغ و باطل، دوم: مکار منافق، سوم: زن مفسدفریبنده. - امام جعفر صادق علیه السلام

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

پیامبر بت شکن

1027

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری